وبلاگ عاشقانه با مطالب زیبا

جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

به سلامتی...

یه دختر چادری با دوستای بی حجابش بیرون میرن؛ یکی از دوستاش

بهش میگه دیونه ای تو این گرما چادر می پوشی؟ ببین ما رو

:دختر چادری گفت

کی رو تا حالا دیدی رو پیکان ۴۸ چادر بکشه آخه




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

بدون شرح...

این عکسو هیچ بنی بشری تا حالا ندیده بود منم بهشون قول داده بودم که پخش نکنم ولی دیگه بینمون شکراب شدش منم گفتم دم عیده یه خودی نشون بدم




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

باید از نو شروع کرد...

رفتم نشستم کنارش گفتم : برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟

 گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ، با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟
 گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد ، یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد
 تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم ...




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

طناب دار...

طناب دار را به گردنم انداختند گفتند آخرین آرزویت را بگو
گفتم:دیدار رفیق
گفتند:خسته است دیشب تا صبح طناب بافته




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

تو خیلی باکلاسی...




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

آنکه تو را میخواهد!!!!

ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ !!!
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...
گل بود،،،،،
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!
آنکه تو را میخواهد!!!!
به هر بهانه ای میماند!!!!!




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

به سلامتی تنهایی...

همه میگن به سلامتی عشق و عشق بازیبه سلامتی قدم زدن زیر بارون↯
ولی من میگم
به سلامتی تنهایی چون کسی نیست که همش ناراحتت کنه:
کسی نیست که بهت بگه این جا نرو اون جا نرو
کسی نیست که اگه شب بهت شب بخیر نگفت ناراحت بشی
کسی نیست که بخاطرش به مادرت♥️دروغ بگی
من تنہام ولے بہ تنہاییم افتخار میکنم∝چون تو زندگیم یه عشق دارم که بہش میگن♥️مادر♥️یکیم دارم که تنہا قهرمان زندگیمہ بهش میگݩ ♥️پدر




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

قول دادم...

قول دادم سرمو بالا بگیرم
قول دادم آروم باشم
خوبم فقط یکم حوصله ندارم
آسمون بالای سرم سنگینی میکنه
این روزااا عقربه های ساعت کش ميان ....
خداياااا ميشه نازمو بكشي؟؟؟




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

بعضیــ ــآ ...

بعضیــ ــآ  بخاطر عشقشوڹ

یہ شهــرو بــہ آتیـش میڪشڹ

بعضیـــــآم بخاطر

یــہ نـو رسیـده
 
✖️عشقِشوݩُ به آتیــش میڪشڹ✖️




جمعه 28 اسفند 1394
ن : mehrdad

سادگی...

ادمهای ساده را بی هیچ دلیلی دوست دارم،
ادمهایی که خودشان هستند....
و نقش بازی نمی کنند،
"سادگی"
شیک ترین ژست دنیاست..!




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

حاضری؟؟؟

لطفا نظر بدین ماروهم در جریان بزارین!!!




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

آن روز...

آن روز که با سنگ کوچکی بر سنگ مزارم میزنی، به یاد خاطراتم بخند ...

چرا که اگر گریان باشی...

آخر چگونه با دست های زیر خاکم اشک هایت را پاک کنم؟!...




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

به یه جایی از زندگی...

به یه جایی از زندگی که برسی میفهمی

هروقت گریه کنی کسی که بخندونتت

دوستت داره ولی

کسی که بغلت کنه بگه گریه کن تا خالی شی عاشقته




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

رفت؟؟

رفت؟؟

به درک

نارحت شد؟؟

به جهنم

برنمیگرده؟؟

فدای سرم

پشت سرم حرف زد؟؟

بزار واق واق کنه

خرابم کرد؟؟

غلط کرد

خودشو واسم گرفت؟؟

دل کسیو شکستم؟؟

ول کن خودمو زدم به بی خیالی

تو نشدی؟؟

یکی دیگه

با من بودن لیاقت میخواست که تو نداشتی

ولی..........

این _ اینم + نشون

به همون خدایی که میپرستی...

من جاده رو هم از رفتنت پشیمون میکنم

قرار نیس دل کسیو بسوزونم

برعکس

کسیو که تو زندگیم میاد اینقدر خوشبختش میکنم

که برای هر روزی که جاش نیسی به خودت لعنت بفرسی..............................




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

ای خدا...

ای خدا

یکی انقدر راه میره که غذاش هضم شه

یکی انقد راه میره که گرسنگیش یادش بره

 




پنج شنبه 27 اسفند 1394
ن : mehrdad

اینجا سرزمینی است...

اینجا سرزمینی است که فاحشه و فرشته دو مفهوم متضادند....

اینجا باکره ای که هر روز با یکی می پرد " فرشته است " اما دخترکی که یکبار فریب خورد و بکارتش خط خورد" فاحشه لقب میگیرد " .

دخترک در اولین هم آغوشی با تو زن شد ...... هی تو پسر : بعد از چند هم آغوشی بلاخره مرد خوا  هی شد .. !




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

زیباترین چشم های دنیا...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

حرفی ندارم...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

به سلامتی ی همچین مردی...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

مهربانی...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

بدون شرح...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

خیلی ها دوست دارند...

خیلی ها دوست دارند جای آدم معروف ها
سیاستمدارها
و یا دکتر مهندس ها باشند
من اما
دلم میخواهد جای کسی باشم
که تو
عزیزم صدایش میزنی...






سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

پیاده میشم!!!

ترسم از آدم هاییه که مثل تاکسی باهات برخورد می کنن!
آدم هایی که بی هوا وارد زندگی میشن، با عجله حرف از دوست داشتن می زنن و برای پیش رفتن شتاب دارن.
لعنتی ها می خواهن فرار کنن، می خواهن فراموش کنن؛
و وقتی هم می بینن به اندازه کافی دور شدن، بی مقدمه میگن، ممنون، پیاده میشم!




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

اونا واقعا تنهان...

ادوارد : میدونی آنا ، آدم ها چندین دسته اَن
دسته ای که از تنهایی فراری اَن و تصمیم میگیرن که یکی رو دوست داشته باشن ،
دسته ی دوم نمی تونن از تنهایی فرار کنن
و از طرف یکی _دوست داشته میشن_
و دسته ی سوم ...
آنا : و دسته ی سوم چی ...؟!
ادوارد : اونا تو هیچ دسته ای نیستن...
میدونی آنا اونا واقعا تنهان .




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

درِ کلاس های...

درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت،
آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ،
انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ،
اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!     
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛
استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ،
ببین؛
این امتحان که هیچ ،
تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ،
سرت را بالا بگیر،
دلم میخواستم تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
"ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی"
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
...

میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

عشق دوم...

میگن عشق اول مهمه!!!
ولی بیشتر که آدم فکر میکنه، میبینه از اون مهمتر عشق دومه،
عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم شکسته...
نفس آدم گرفته شده...
امید های آدم از بین رفته...
که آدم فهمیده همه ی عشق ها تا ابد نمیمونن، حتی وقتی آدم فکر میکرده،
امیدواربوده (عشق دوم وقتی میاد که اعتماد آدم
دیگه صد در صد نیست...)
همیشه فاصله یکم بیشتر نگه داشته میشه..
همیشه آدم یکم مواظب تره..
همیشه باورها یکم بیشتر زمان میبره..
عشق دوم وقتی میاد:
که همه ی تصویرهای ذهنی آدم از"عشق"
در یک نفر خلاصه میشده و تمام..
میدونین تو  عاشق شدن هر چی آگاهی میره بالا سخت تره..
هر چی دیده باشی و شنیده باشی و
تجربه کرده باشی، از سادگیت کم میشه و میدونی دلتو باید
دودستی بچسبی و به هر کسی ندی...
کم کم آدم تشخیص میده، واقعی رو از الکی، سطحی رو از جدی،
گذرا رو از موندگار...
"به عشق دوم باید خیلی تبریک گفت...
باید دستش و گرفت و فشرد
و بهش مدال تقدیر داد..." چون زمانی تو دل آدم جا گرفت
که آدم فکر میکرد، مطمئن بود، شک نداشت..
که دیگه هرگز عاشق نمیشه...




سه شنبه 25 اسفند 1394
ن : mehrdad

چهار شنبه سوری...




شنبه 22 اسفند 1394
ن : mehrdad

عشق...

گفتم:
مادربزرگ نمی‌خواهی بروی دکتر
چین و چروک دور لب‌هایت را برداری
کمی جوان شوی و زیباتر؟

خندید و گفت:
خدابیامرز پدربزرگت
مرا با همین اسناد و مدارک هم
سخت می‌شناسد
این‌ها رد بوسه‌های آن دورانند
ما به پای هم پیر نشدیم
که حسرت جوانی بخوریم

گفتم:
از کجا می فهمد، این لب همان لب است
و این غنچه همان غنچه؟

گفت باغبان هم نفهمد
گل که خوب می‌داند
در کدام باغچه روییده




شنبه 22 اسفند 1394
ن : mehrdad

حجاب...

دختري يک تبلت خريده بود. پدرش وقتي تبلت را ديد پرسيد:

وقتي آنرا خريدي اولين کاري که کردي چي بود؟

دختر گفت: روي صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و يک کاور هم براي جلدش خريدم.
پدر: کسي مجبورت کرد اينکار را بکني؟
دختر: نه!
پدر: به نظرت با اين کارت به شرکت سازنده اش توهين شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصيه ميکند که از کاور استفاده کنيم.
پدر: چون تبلت زشت و بي ارزشي بود اينکار را کردي؟
دختر: اتفاقا چون دلم نميخواد ضربه اي بهش بخوره و از قيمت بيفته اين کار را کردم.
پدر: کاور که کشيدي زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولي اگه زشت هم ميشد، به حفاظتي که از تبلتم ميکنه مي ارزه.
پدر نگاه با محبتي به چهره دخترش انداخت و فقط گفت: "حجاب" يعني همين.

 




شنبه 22 اسفند 1394
ن : mehrdad

ﻣـــﺎ ﺁﺩﻣـــــــﺎ ...

ﻣـــﺎ ﺁﺩﻣـــــــﺎ ؛
ﻫـﻤـﯿــﺸـــﻪ ﺩﻟـﺘـﻨـــــﮓ ﺍﻭﻧــﮯ ﻫـﺴــﺘــﯿــــﻢ
ﮐـــﻪ ﻧــﯿــﺴـــــﺖ !!!
ﺣـــﻮﺻــﻠـــﻪ ﮐــﺴــــــﮯ ﺭﻭ ﻧــﺪﺍﺭﯾـــــﻢ ﮐـــﻪ
ﻫــﺴــﺖ . . .
ﻭﺍﺳــــﻪ ﻫـﻤــﯿــﻨــــﻪ ﺍﺻــــﻦ ﺧـــﻮﺷـﺤــــﺎﻝ
ﻧـﯿــﺴــﺘـﯿـــﻢ . . . !!! "یادت باشه "

ﻫـﯿــﭽــــﻮﻗـﺖ ﮐــﺴـــــﮯ ﺭﻭ ﭘـــﺲ ﻧـــﺰﻥ ﮐـــﻪ
ﺩﻭﺳـﺘــــﺖ ﺩﺍﺭﻩ ؛ ﻣــﺮﺍﻗـﺒــﺘــــﻩ ،
ﻧـﮕـــﺮﺍﻧــﺘـــﻩ !!!
ﭼــــﻭﻥ ﯾـــﻪ ﺭﻭﺯ ﺑــﯿـــــﺪﺍﺭ ﻣـﯿـــﺸـــﮯ ﻭ
ﻣـﯿــﺒـﯿــﻨــــﮮ . . .
ﻣــــﺎﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳــــﺖ ﺩﺍﺩﮮ !!!
ﻭﻗــﺘــــﮯ ﮐـــﻪ ﺩﺍﺷـﺘــــﮯ ﺳـﺘـــــﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ
ﻣـﯿــﺸـﻤــــﺮﺩﮮ .





تبادل لینک هوشمند


برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشقانه های یک عاشق... و آدرس mehrdad77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.