رمـــــــــــــــــــان 1
وبلاگ عاشقانه با مطالب زیبا

یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
ن : mehrdad

رمـــــــــــــــــــان 1

اوووووف پهلوهام!!! معلوم هست شمادوتا دارین چیکار می کنین؟؟؟اسی و هانی چه مرگتونه ؟؟؟ولم کنید بابا بزارید بخوابم اه

+خانم ناصری فکر نکنم کلاس جای خواب باشه –اوه اوه اینکه صدای صفریه وااااای بدبخت شدم تاسرم رو اوردم بالا باچشمای برزخی صفری مواجه شدم

-خانم ببخشید توروخدا باور کنید دیشب نتونستم بخوابم آخه پدر بزرگم حالش بد بود رفته بودیم بیمارستان و تا دیروقت اونجا بودیم.فکر کنم صفری یکم اروم شد چون گفت دفعه آخرت باشه و رفت بعدشم که تا اومدم بشینم زنگ خورد.اووووف خدایا شکرت بخیرگذشت خب بیخی وقتشه برم خونه راستی این اسی و هانی چرا ساکتن؟؟ایناکه همیشه مثل بلبل یه سره حرف میزدن !!واااای نکنه مردن ؟؟نه باو نازی توهم زدی مگه بمیرن؟؟با تعجب برگشتم ببینم چه مرگشونه که هردوشون باهم زدن تو سرم –واااای روانی ها چرا میزنین؟؟؟

اسما با جیغ گفت:بیشعور تو این دروغارو از کجا میاری؟؟؟

اوووووپس ^_^با یه حالت خاصی برگشتم و گفتم ما اینیم دیگه که هانی گفت گمشو بریم دیرشد.

خداروشکر خونه هامون نزدیک به هم بود و بیشتر را رو پیاده باهم میرفتیم و اوه تو راه هم که کلا مسخره بازی در میاوردیم. خدابخیر کنه امروز معلوم نیس میخوان چه آتیشی بسوزونن .واااا چرا اینا رفتن تو حس؟؟چرا هیچی نمیگن؟؟یوهااهااااهااااا یه فکر شیطانی به سرم زد رفتم پشتشون به طوریکه بینشون باشم و دستامو انداختم دور شونه هاشون و گفتم:عشقولای من در چه حالن؟هردوشون باهم گفتم تووووپ

اوووه پس پایه این بریم یکم تفریح کنیم؟؟؟

اسما:پایه ایم شدیـــــــــــــــد.هانی:منم پایه ام

اسما :حالا بگو ببینم نقشه چیه؟؟

-اون در مشکی رو می بینین ؟؟گفتن آره منم از فرصت استفاده کردم و سراشون رو کوبیدم به هم و دِ برو که رفتیم و بلند گفتم هرکی زودتر به اون در برسه برنده است.

بدو بدو میرفتم و هر از گاهی یه نگاه به پشت سرم می انداختم و یه زبون واسه اون دوتا در میاوردم اون دوتا هم غرغر میکردن و می دویدن و هی بلند بلند میگفتن نازی میکشیمت.واااای خدا قیافه هاشونو شدن عین این پیرزنای غرغرو

وااااا قضیه چیه؟؟چرا ایا اینقدر مشکوک شدن؟؟احساس میکنم قیافه هاشون خبیث شده همینطور که عقب عقب میرفتم زل زده بودم به قیاقه های این دوتا ادم خبیث.

-به به نازی خانوم چه اسم قشنگی دقیقا عین اسمت نازنینی

-عه این دیگه کیه؟؟؟چه صدای قشنگی داره بیشرف. یواش یواش برگشتم اوووو چه بوی خوبی میاد اگه اشتباه نکنم شیشه عطر رو روی خودش خالی کرده

عه اینکه همون پسر خوشگله است که همه دنبالشن و هرچند اینم دنبال همه هست اه خاک تو سرش نوچ نوچ .باصداش که میگفت تمومم کردی بابا چقدر نگاه میکنی آخه؟؟به خودم اومدم.این الان چی گفت؟؟؟باصدای بلند گفتم:چـــــــــی؟؟

چی گفتی؟؟؟یه بار دیگه تکرار کن...

-هـــــی نازی خانوم دختر باید یکم ناز داشته باشه مخصوصا تو که اسمت هم نازنینه خوب نیست وحشی باشیااااااا ازما گفتن بود

-ببین پسره احمق اولا که اسممو به دهن کثیفت نیار دوما وحشی خودتی و سوما اخلاق من هیچ ربطی به تو نداره شیرفهم شد؟؟؟

اسما گفت: نازنین جونم این ارزش حرف زدن روهم نداره خودتو اذیت نکن یه پوزخند زدم و به همراه اِسی و هانی به راه افتادم که این پسره خر باز حرف زد و گفت:هــــی نازی خانوم من دست بردار نیستم بعدشم سوار ماشینش شد و رفت

اه بره که دیگه برنگرده. واستا ببینم اَسما و هانیه چرا هیچی بهم نگفتن؟؟چرا نگفتن این بیشعور پشت سرمه؟؟؟

-هوووووی احمقا چرا بهم هیچی نگفتین؟؟؟هااااان؟؟؟

-هانی گفت:بابا جوابشو بده گناه داره طفلک ماهم بهت چیزی نگفتیم چون می دونیم دوسش داری گفتیم بزار دوتا عاشق یکم باهم گپ بزنن خخخخخ

-هــــــــــــــانی؟؟؟؟

-هان ؟؟؟چته نازی خره چرا اینقدر داد میزنی؟؟؟

-کی گفته من این قزمیت رو دوست دارم .؟؟؟اتفاقا من ازش متنفرم بعـــله

اه چه اعتماد به سقفی داشت این پسره اعصابمو بهم ریخت ایــــــــــش .به محض اینکه رفتم خونه هجوم بردم تو اتاقمو و لباسام و عوض کردم و پریدم رو تخت به دودقیقه نکشید که خوابم برد.

(اسمــــا)

چرا هرچی به این نازنین زنگ میزنم جواب نمیده؟؟اون هانی هم که جدیدا خیلی مشکوک میزنه اصن توی حال و هوای دیگس باید نازی رو درجریان بزارم تا با یکم کارآگاه بازی از همه چی سر دربیاریم.باصدای آلارم موبایلم که اهنگ پلنگ صورتی بود دومتر ازجام پریدم اووووف از دست این هیرسا تا گوشیمو یه جا تنهایی گیر میاره شروع میکنه به کرم ریختن.عه چه عجب نازنین خانوم بالاخره زنگ زد.

-الووووو نازی خره معلوم هست کجایی؟؟بیشعور چهارساعته دارم زنگ میزنم چرا جواب نمیدادی؟؟؟

-اوووو یکم نفس بگیر همینجور ادامه بدی خفه میشیاااا.از مدرسه اومدم خسته بودم خوابیدم وقتی زنگیدی هم متوجه نشدم

-اهان باش قبول!!!میگمااا نازی این هانی مشکوک میزنه دقت کردی جدیدا تو لاک خودشه؟؟؟

-اسی خره هنوز نفهمیدی تو فکر درس و مشقه دیگه!!چیکار داری بچرو؟؟

-نه باو همش تو فکره از ماهم کمتر خبر میگیره !!!

- آره راست میگی اوووووم باید از کارش سر دربیاریم اووف اسی خیلی کنجکاوم بدونم قضیه چیه!!!

- آره منم .خب نازی جونم فعلا بابای

-بوووووس رو لپت بای

اوووووم الان دقیقا باید چیکار کنم حوصلم پوکید اووووف واااای مامان گفته بود حاضرشم قراره امشب بریم خونه خاله

سریع رفتم سر کمدم و یه مانتوی سفید پوشیدم با یه شال و شلوار مشکی یه آرایش ساده هم کردم

اوووو چ خوشگل شدم .رنگ پوستم سفید بود ولی نه خیلی یکم مایل به گندمی بود چشمای قهوه ای درشت و لبایی که عاشقشون بودم درکل خوب بودم و از قیافه خودم راضی بودم

باصدای مهسا به خودم اومدم.واااای اصن حوصله خونه خاله رو ندارم اوووف نگاه های علیرضا رو که دیگه نگوووو

اینم شانسه من دارم؟؟؟آخه قحطی آدمه این باید عاشقم میشد؟؟اه اه اون غیرتای خرکیش رو منو کشته ولی از حق نگذریم تیپش عالیه و از نظر قیافه هم خوبه

خدایا بازم شکرت ولی اگه میشه یکی از اون جیگراش رو نسیبمون کن.چاکرتیم اوستا کریم

کتونی های سفیدمو پوشیدمو و سوار جیلی خوشگلمون شدم و راهی شدیم به سمت خونه خاله وقتی رسیدیم بعد از سلام و احوالپرسی با خاله و بقیه به علیرضا هم سلام دادم که اگه نمیدادم سنگین تر بود والا یه جوری سلام کردم و با یه حالت مغرورانه ای که یه لحظه از خودم بدم اومد خب چیکار کنم واسه اینکه از من بدش بیاد مجبورم.

تا آخرشب دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد به غیر از نگاه های سنگین علیرضا و لوس بازیای خواهرش الناز که واقعا عذاب اور بود.

(نازنین)

عه چرا دماغم میخاره؟؟ولش بابا به درک میخاره خودش خوب میشه !!نه باو مث اینکه همینجوری بخاره واستا ببینم نکنه کار نیماست ؟؟؟سریع چشمامو باز کردم نه بابا نیما بدبخت که اینجا نیست!!اینقدر منو اذیت میکنه که هر اتفاقی میوفته فکر میکنم کاراونه!!

طفلک داداشم.!!راستی نیما داداشمه که رشتش معماریه و دوسال ازم بزرگتره همش سربه سرم میزاره ولی عاشقشم.خب فَک زدن بسه دیگه بهتره زودتر آماده شم برای رفتن به مدرسه

-پــــــــــــــــــــــــخخخخخخخ

یا ابالفضل این چی بود؟؟؟نه ببخشید کی بود؟؟

-سلام آبجی شجاع و خلم

-عه نیما تویی واااااای نیما نگو که تو دماغمو ؟؟؟

-اوه میبینم زرمگ شدی آبجی خلم

-پشت چشمی نازک کردم و گفتم بعله دیگه پَ چی فکر کردی؟؟

-بیا بریم صبحونه بخوریم که مدرست دیر نشه آبجیِ خلم ـــ کووووفت نیما خودت خلی

بعد از خوردن صبحونه نیما جونم سر راهش منو هم با خودش آورد مدرسه!بابا خیلی اصرار داشت برام سرویس بگیره یعنی هم خونواده من وهم هانی و اسی ولی اینقدر اصرار کردیم که بیخیال سرویس شدن والااااا نصف خاطرات عمرمون توهمین راه مدرسه به وجود اومده

اسما:سلام نازی خره خوبی؟؟ چرا توفکری؟؟

-عه سلام اسما خوبم تو خوبی؟؟؟کوهانی؟؟؟

اسما:هنوز نیومده گویا

هانی:سلام برو بچ

-عه هانی چه حلال زاده ای همین الان ذکر خیرت بود !!!

هانی:نه بابا واقعا؟؟

-آره دیگه مگه ما تاحالا بهت دروغ گفتیم؟؟

هانی:نه نگفتین حتما الان داشتین درمورد زیباییم بحث میکردین بابا درسته زیاد خشگلم ولی خب لازم نیست شما به خاطر زیبایی من باهم بحث کنید

اووووه هانی سقفو بگیر نریزه!این صدای اسما بود که به قول خودمون درحال سوسک کردن هانی بود ولی از حق نگذریم هانی یه دختر قد بلند و خوش هیکل با چشمای نسبتا درشت قهوه ای روشن مایل به عسلی بود هانیه خیلی درس میخوند ینی مث خر میخونه به خرخون گفته بود زکی

خخخخ اسما چرا عین مجسمه ابولهل واستاده بزار یکم سر به سرش بزارم

-اسما اون چیه زیرپات؟؟

+هااان؟؟کدوم؟؟؟

-واقعا نمیبینی؟؟؟+نه بخدا نازنین نمی بینم بگو چیه؟؟

-خاک بر سر خنگت اسی نوووچ نوووچ

+هانی این نازی که نمیگه تو بگو ببینم چیه ؟؟

هانی:واااای اسما اون علف های به اون بزرگی رو زیر پات نمی بینی؟؟بیا بریم گمشو الان زنگ میخوره هاااااا

اسما:اَه بیشعورا چهارساعته منو گرفتین؟؟فکر کردم سوسکی حیوونی جنی روحی چیزی زیرپامه!!!

-اسی چرا زِر میزنی جن که تو رو ببینه فرار میکنه

اسما:نازنین خفه شو وگرنه خودم خفه ات میکنم

-باشه بابا بیخی بیا بریم دیگه

(هانیه)

نازی:پیس پیس هوووی هانی؟؟

-هان چیه نازنین دیوونم کردی؟؟؟

+میگم ساعت چنده؟؟

-توکه خودت ساعت داری چرا از من میپرسی؟؟

+من ساعتم تو اون یکی دستمه اون یکی دستم هم اسما داره برام لاک میزنه !!

-جانم؟؟؟چیکار میکنه؟؟لاک میزنه؟؟ای خدا شمادوتا کِی میخواین آدم شین؟؟مگه کلاس جای لاک زدنه؟؟

+هانی اینقدر حرف نزن الان تمرکز اسما بهم میخوره گند میزنه به دستم

-خخخخخ 10مین دیگه زنگ میخوره حالاهم ساکت شو بزار درسو گوش کنم

+هانی تو که تو خونتون هر کتاب رو10بار میخونی چه لزومی داره سرکلاس گوش میدی دیگه؟؟

-نازنــــــــــــــــــــــــــــــین؟؟

من ساکت شدم اصلا خفه میشم خوبه؟+

-اره عزیزم خواهشاببند

اسما:بچه ها پایه این آخر هفته بریم دور دور؟؟

نازنین:واااای عالیه اسما من که پایه ام و اماتو چی هانی؟؟؟میای یانه؟؟

-نمیدونم حسش نیس

+واستا ببینم هانی تو چرا یه چند وقتیه حالت یه جوریه؟؟بگو ببینم چه مرگته؟؟

-نازنین ساکت باش هیچی نیست فهمیدی؟؟

+بشین بابا ما اگه تورو نشناسیم که دیگه به درد لای جرز دیوارهم نمیخوریم

-من هیچیم نیست شما نگران نباشید

با صدای زنگ وسایلمو جمع کردم و زودتر از همه از کلاس زدم بیرون با نازی و اسما هم خدافظی کردم اخه قرار بود امروز حسین یعنی داداش بزرگم بیاد دنبالم تا بریم خونه خاله آخه مامان اونجا بود.

با دیدن زانتیای سفید حسین رفتم به سمتش وقتی نشستم دیدم حسین سرشو گزاشته رو فرمون و گویا خوابش برده خخخخخ بزار یکم اذیتش کنم

-واااااای حسیـــــــــــــــــــــــن یا ابالفضــــــــــــــل زلزله

-کو ؟؟کجاس؟؟هانی زود باش پناه بگیر!!!این حرفا رو حسین درحالی میزد که خودش دنبال پناهگاه بود بدبخت!!

همینطور با یه لبخند خبیث زیر نظر داشتمش و تو دلم به کاراش میخندیدم

-هانــــــــــــــــــــــــــــــی

با صدای این حسین خره همچین ازجام پریدم ک سرم خورد به سقف ماشین درحالیکه سرعزیزم رو نوازش میکردم زل زدم بهش و گفتم :بیا خیالت راحت شد؟؟

-اوووووم راحتِ راحت که نه ولی خب فعلا همینم خوبه

واااای حسین حرکت کن توروخدا من خستم

-باشه بابا چرا پاچه میگیری؟؟؟

وقتی ماشین حرکت کرد منم چشامو بستم و به اتفاقای امروز فکر میکردم !!یعنی قضیه رو به اسما و نازنین بگم؟؟؟اگه الان نگم بعدا که بفهمن از دستم ناراحت میشن

اووووف ولش فعلا نمیگم تا ببینم چی میشه!!!با صدای ترمز ماشین چشامو بازکردم واز ماشین پیاده شدم و همراه حسین رفتیم خونه خاله

(نازنین)

از اون روز که هانی رفت خونه خالش چند روزه داره میگذره و اتفاق خاصی نیوفتاده .رفتار هانی هم دوباره مثل قبلا شده و ماهم دیگه کنجکاوی نکردیم اگه لازم باشه خودش بهمون میگه قضیه چیه!!!!

اسما؟؟؟

-جونم نازی خره؟؟

میگم فردا پنجشنبه است بریم یکن بگردیم؟؟

-اووووم نمیدونم !نظر خودت چیه؟؟

نه به نظر منم هفته بعد بریم تا اونموقع هانی روهم راضی کنیم که بیاد

-اوکی قبول

*******************


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: رمان-رمان باحال-رمان عاشقانه-,



تبادل لینک هوشمند


برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشقانه های یک عاشق... و آدرس mehrdad77.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.